1
دکتر مهدی فتحی - روزهای سرد آشوبهای داغ 88 بود؛ شهر موج می زد از نگرانی و دلواپسی، همه جا بوی فتنه و خون می آمد. برادر افتاده بود به جان برادر. هرکس خود را محقّ می دانست و برای گرفتن حقش ابزاری به دست گرفته بود دشمن با خرسندی در کوی و برزن می رفت و می آمد و فتنه می خواند زیر گوش آنها که چشمشان بسته تر بود.
اخبار، خطبه های نماز جمعه را نشان می داد. «آقا» طبق معمول با صلابت حرف می زد، امر و نهی می کرد، هشدار می داد؛ می ترساند از عاقبتِ فریبی که شیاطین به جان برخی انداخته اند و می گفت : آخرِ آنچه دشمنان نصیب مفتونین می کنند نه سروری بر بالای میز حکومت که سر بریده بر بالای دار فتنه است پس از سقوط شهر.
و آخر خطبه ختم شد به آن بغض تاریخی«آقا»:
«یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةاللَّه (ارواحنا فداه) : ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام می دهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ هم? اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد.»
2
دیشب خطبه ها را دیده بود و حالا نشسته بود مقابل من و روزنامه می خواند؛ از «آقا» راضی نبود، سر بلند کرد با سری تکان تکان، به نشانه تأسف گفت: همه مشکلات ما از "این مرد" است؛ نباشد اوضاعمان به راه می شود، دموکراسی با وجود این "رهبر" دست نیافتنی است.
تلخ بود و گذشت. و باز کشور آرام شد.
3
روزهای گرم تابستان 93 بود؛ همه دنیا شلوغ بود، دورتادور ایران بدتر؛ از سوریه و عراق تا پاکستان و افغانستان شده بود سلاخ خانه. مردم گوسپندی شده بودند زیر تیغ داعشی وهابیت و صهیونیست. قصابان به اسم اسلام سر می بریدند و با افتخار بر سر نیزه می کردند تا دنیا ببیند. عاشورا بواقع تکرار شده بود؛ حرامزاده هایی پست تر از حیوان متولد شده بودند.
هیچ کجا آرامشی نبود جز برای ما ساکنان سرزمین محبان اهل بیت (ع)؛ دلواپسی بود، نگرانی بود؛ هرچه بود اما ترس نبود.
«آقا» برای همکاران سازمان حج صحبت می کرد؛ استوار و محکم؛ "حجّ"یان رهنمود گرفتند و رفتند به زیارتشان برسند و شهر دوباره به خواب رفت.
صبح اما خبر همه جا پیچید: «آقا» کسالت دارند. شهر ماتم گرفت؛ کسی باورش نمی شد مگر نه این که دیشب همه چیز به راه بود.
«آقا» خود مصاحبه کرد و پیش از عزیمت به بیمارستان با مردم سخن گفت و رفت.
تازه یادمان آمد: "پدر" همیشه همین است تا هست و خوب است کسی سراغش را نمی گیرد اما وقتی به لرزه می افتد بنیان خانواده می لرزد؛
مردم تازه از خواب برخاسته بودند؛ پرس و جو شروع شد ساعتی بعد اما همه خیالشان راحت شد؛ همه می دانستند چیزی نیست اما موج غم شهر را فراگرفت دوست و نادوست دلواپس شدند؛ عده ای از سر احترام عده ای از سر ترس.
4
بازهم نشسته بود کنارم. روزنامه مقابلش بود و داشت به بوسه تاریخی رییس جمهور بر پیشانی «آقا» نگاه می کرد. سرش را بالا آورد. پرسید: حال «آقا» خوب است؟
گفتم: نگرانی؟
سری با لبهای به هم آمده تکان داد و چشم از من گرفت.
نگرانی اش، دلواپسی اش با سالهای نه چندان دور فرق می کرد. 88 دوست داشت «این مرد» برود و حالا آرزو داشت «آقا» سلامت بماند.
آفتاب باز هم از پس ابر بیرون آمده بود.
یادداشت از : دکتر مهدی فتحی